اجتماعی
در جهانی که پیوسته در حال تغییر است، جایی که رابطهها، نقشها و ارزشها در نوسانی مداوماند، انسان مدرن در جستجوی چیزی است که از دستش رفته: خودِ او. میلان کوندرا در رمان کوتاه اما تودرتوی هویت، این جستجوی پرابهام را به زبان داستان در میآورد. اثری که در ظاهر، داستان زنی است درگیر عشق، شک و سوء تفاهم، اما در عمق، بازتاب روان انسان معاصر است که میان عشق و تنهایی، صمیمیت و گریز، فردیت و انحلال در دیگری سرگردان است. کوندرا در هویت مثل همیشه از فرم کلاسیک رمان فاصله میگیرد و آن را به میدان اندیشه بدل میکند. روایت ساده و خطی نیست. گاه در رویا میلغزد، گاه در تاملات فلسفی گم میشود و گاه در گفتگویی صمیمی میان دو عاشق به پرسشی بنیادین میرسد: «من کیام وقتی دیگری مرا میبیند؟» این پرسش، قلب تپندهی رمان است.
عشق آینهی هویت
قهرمانان رمان، شانتال و ژان مارک، زوجی میانسالاند که در فرانسه زندگی میکنند. زندگیشان آرام است، اما آرامشی شکننده. چیزی در زیر سطح ظاهری رابطه در حال جوشش است. شانتال احساس میکند دیگر مردان در خیابان به او نگاه نمیکنند، و این فقدان نگاه، برای او به بحران وجودی بدل میشود. جملهای که داستان اصلی رمان با آن آغاز میشود از سادهترین موقعیتهای روزمره، بحرانی فلسفی میسازد: «او گفت: مردها دیگر به من نگاه نمیکنند. به محض اینکه این را گفت، دانست که این جمله را پیشتر هرگز نگفته است.»همین جملهی کوتاه، نقطهی آغاز فروپاشی آرام هویت شانتال است. نگاه دیگران، در نظر کوندرا، چیزی فراتر از کنجکاوی یا میل است؛ آن چیزی است که فردیت ما را بازمیتاباند. در نگاه دیگری است که وجود ما تایید میشود. وقتی این نگاه از بین میرود، گویی آینهای شکسته و انسان با خلایی روبهرو میشود که پیشتر از آن آگاه نبود.
شانتال در واکنش به این خلأ، میان دو احساس متضاد نوسان دارد: از یک سو میخواهد دوباره دیده شود، از سوی دیگر از دیده شدن میترسد از اینکه در نگاه دیگری تبدیل به تصویری شود که خود بر آن کنترلی ندارد. کوندرا از خلال این تناقضها، مسئلهای را طرح میکند که هم روانشناختی است و هم اجتماعی: بحران هویت زن در جهان مدرن. در جامعهای که ارزش انسان با جوانی، زیبایی و جذابیت ظاهری پیوند خورده، نادیده گرفته شدن، به معنای حذف از میدان حضور اجتماعی است. شانتال در واقع از فقدان نگاه مردان شکایت نمیکند، بلکه از حذف تدریجی خود از جهان سخن میگوید.
بازی عشق و سوءتفاهم
رابطهی میان شانتال و ژان مارک به ظاهر عاشقانه است، اما در عمق، پر از شک و سوءظن است. وقتی شانتال نامههای عاشقانهی ناشناسی دریافت میکند، ابتدا احساس میکند دوباره زنده شده است، اما بعد درمییابد این نامهها را ژان مارک نوشته تا او را از تنهایی و بیتوجهی برهاند. این افشاگری بهجای پیوند، فاصله میآورد؛ زیرا حقیقت رابطه را برملا میکند: عشقشان بیش از آن که بر شناخت متقابل بنا شده باشد، بر فرافکنی و خیال است. کوندرا در این بازی روانی، عشق را نوعی صحنهی نمایش میبیند؛ جایی که هر کس نقشی بازی میکند تا دیگری او را ببیند. عشق در نگاه کوندرا، برساختی شکننده است: ما دیگری را نه آنگونه که هست، بلکه آنگونه که نیاز داریم میبینیم. این نگاه، هم جذاب است و هم تهدیدکننده. از این منظر، رمان هویت روایت فروپاشی تدریجی یک رابطه نیست، بلکه نمایش از دست رفتن «شفافیت» میان دو انسان است. وقتی دیگری بدل به آینهای برای خود شود، صمیمیت جای خود را به اضطراب میدهد. به همین دلیل است که در پایان رمان، مرز میان واقعیت و خیال فرو می ریزد؛ شانتال و ژان مارک در سفری به ساحل، در رویا و بیداری در هم میآمیزند. خواننده نمیداند چه چیز واقعا اتفاق میافتد و چه چیز صرفا در ذهن شخصیتها میگذرد. این ابهام، خود معنایی از بحران هویت است: ناتوانی در تمایز میان درون و بیرون، میان من و دیگری.
کوندرا و وسواس درباره خود
در آثار دیگر کوندرا، از سبکی تحملناپذیر هستی تا جاودانگی، مسئلهی هویت همواره محور اصلی بوده است. او نویسندهای است که به قول خودش، «داستان را برای فکر کردن» مینویسد. در جهان او، انسانها نه قهرماناند و نه قربانی، بلکه حامل تناقضاند. کوندرا با نگاهی اگزیستانسیالیستی اما طنز آمیز، نشان میدهد که در دنیای مدرن، خود دیگر یک جوهر ثابت نیست، بلکه مجموعهای از نقشها، خاطرهها و نگاههای دیگران است. او در جایی مینویسد: «هویت ما همان چیزی است که دیگران دربارهمان به خاطر میسپارند. وقتی دیگر کسی ما را به یاد نمیآورد، گویی وجود نداشتهایم.» در هویت، این ایده در سطحی صمیمی و روانشناختی روایت میشود. شانتال در تلاش است تا بفهمد چه چیزی از او باقی میماند وقتی میل و توجه دیگران خاموش می شود. ژان مارک نیز درگیر این پرسش است که آیا میتواند دیگری را آنگونه که هست دوست بدارد، بیآنکه او را به تصویری از خودش بدل کند؟ کوندرا با ظرافت نشان میدهد که عشق مدرن، اگرچه با آزادی فردی همراه است، اما از اضطراب این آزادی نیز رنج میبرد. دیگر کسی نمیتواند کاملاً در دیگری حل شود، و در عین حال، نمیتواند به تنهایی مطلق بازگردد.
هویت در جهان بیثبات
در لایهی اجتماعیتر، هویت بازتاب زمانهای است که در آن مرزهای فرهنگی، جغرافیایی و اخلاقی در حال فروپاشیاند. جهانی که در آن رسانهها، مصرف و مهاجرت، تجربهی خود را تکهتکه کردهاند. کوندرا که خود میان چکسلواکی و فرانسه زیسته، این وضعیت را از نزدیک لمس کرده است. در پس داستان عاشقانهی شانتال و ژانمارک، حس آوارگی فرهنگی و از جا کندهشدگی نسلی از اروپاییها حضور دارد. در چنین جهانی، من دیگر پناهگاه امنی نیست؛ بلکه به میدانی از بازنماییها بدل شده است. شانتال از ناپدید شدن در نگاه دیگران میترسد، چون دیگر هویتی مستقل از آن نگاه ندارد. و ژان مارک از اینکه عشقش به شانتال تنها نقشی در ذهن او باشد. این اضطرابها، تصویری دقیق از روان انسان معاصرند؛ انسانی که در شبکهای از ارتباطات، اما در نهایت تنهاست. این وضعیت با مفاهیمی چون «خود اجتماعی» و «نگاه دیگری» در نظریههای جورج هربرت مید و ارفینگ گافمن همپوشانی دارد. گافمن در نظریهی «نمایش خود در زندگی روزمره» میگوید ما در روابطمان، مانند بازیگران روی صحنهایم که نقشی را برای مخاطب خاصی ایفا میکنیم. کوندرا دقیقا همین وضعیت را در عرصهی عشق به تصویر میکشد: شانتال و ژانمارک بازیگرانیاند که نقابها را عوض میکنند تا دیگری را راضی کنند، اما در نهایت نقشها بر خودشان غلبه میکند.
طنز تلخ و مهار احساسات
کوندرا در هویت مانند دیگر آثارش از اغراقهای عاطفی و رمانتیک پرهیز میکند. زبانش سرد، موجز و آگاهانه مهارشده است. در پسِ هر گفتگو، طنزی پنهان موج میزند که نه برای خنداندن، بلکه برای افشای پوچی درونی موقعیتهاست. او نویسنده ای است که به تراژدی بیاعتماد است. تراژدی از نظر او زمانی معنا دارد که فرد بتواند خود را در برابر سرنوشت تعریف کند، اما در جهان امروز که مرز میان فرد و جمع، واقعیت و خیال فرو ریخته، دیگر تراژدی ممکن نیست. تنها چیزی که باقی مانده، طنزی تلخ است: آگاهی از بیپناهی انسان و در عین حال میل به زیستن با همین آگاهی. در این میان، فرم رمان هم با مضمون هماهنگ است. کوندرا ساختار خطی را میشکند و زمان را به صورت ذهنی روایت میکند. جابهجایی میان رویا و واقعیت، یادآور این است که در ذهن انسان، گذشته و حال و خیال در هم تنیدهاند. این تکنیک نه برای دشوار کردن متن، بلکه برای نشان دادن سیالیت ذهن و شکنندگی مرزهای واقعیت است.
چرا هنوز باید «هویت» را خواند؟
در روزگاری که شبکههای اجتماعی، مرز میان خود واقعی و خود نمایشی را از میان بردهاند، هویت رمانی پیشگویانه به نظر میرسد. شانتال امروز، میتواند هر کاربر اینستاگرامی باشد که نگران از دست رفتن دیده شدن است، و ژانمارک، هر عاشقی که در میان پیامها و عکسها به دنبال معنا میگردد. کوندرا پیش از ظهور عصر دیجیتال، بحران «قابلیت دیده شدن» را به تصویر کشیده بود. او فهمیده بود که در جهان مدرن، دیده شدن و شناخته شدن به معنای وجود داشتن است. در نتیجه، نادیده گرفته شدن، به معنای فروپاشی هویت است. رمان هویت ما را وادار میکند که دوباره به این پرسش فکر کنیم: چه چیزی ما را ما میکند؟ آیا عشق میتواند ما را از گمشدگی در جهان نجات دهد یا خود بخشی از این گمشدگی است؟ در زمانهای که سرعت و سطحینگری بر روابط انسانی چیره شده، خواندن کوندرا فرصتی است برای مکث، برای اندیشیدن به خود و دیگری. او به ما یادآوری میکند که هویت، چیزی نیست که یک بار برای همیشه به دست آید، بلکه فرایندی است مداوم از بازاندیشی و گفتگو.
جدیدترین اخبار
ریزش ۲۶ هزار واحدی شاخص بورس
مدرسه سهکلاسه «بونجی کرباسی» در شهرستان جاسک به بهرهبرداری رسید
مدرسه سهکلاسه «آغوشک» در شهرستان جاسک به بهرهبرداری رسید
کالابرگ با شکل جدید و قیمتهای ثابت در راه است
جریمه دور زدن ممنوع؛ میزان جریمه و شرایط اعمال قانون
کشف ۱۶ کیلوگرم مواد مخدر صنعتی در محور کهورستان – لار
اهدای دستگاه بیهوشی پیشرفته به بیمارستان کودکان بندرعباس
زمان اعلام قیمت نهایی محصولات ایرانخودرو مشخص شد
پلیس به دنبال دستگیری عامل ضرب و شتم یک پسر بچه
پلمب ۱۱ نانوایی سنگک متخلف در بندرعباس
ناصر تقوایی درگذشت
ممنوعیت غذا دادن به سگهای ولگرد در اماکن عمومی قشم
لب قند؛ آشنایی با ورزشها دوومیدانی
هویت در جهان بیقرار
نجات ۱۷۰ اصله درخت از دل بندرعباس